داستانک های وحید حاج سعیدی

dastanak mosabegheh  boom Khakestari Custom Rich-Text Page



يا اولداستانك1 ـ وضو اسمش علي بود .جانباز شيميايي بود. ديروز مراسم سومين روز شهادت او را برگزار كردند.26 سال قبل من و علي در مدرسه ابتدايي  درس مي خوانديم. شيطان بوديم و شلوغ . گاهي اوقات براي در آوردن لج ناظم مدرسه موقع نماز  بدون مسح پا وضو مي گرفتيم. سه سال قبل که  دانش آموختگان سال هاي قبل  دورهم جمع شده بودند، علي باز هم بدون مسح پا وضو گرفت . پاهاي سردار شهيد آذري قبل از خودش وارد بهشت شده بودند.2ـ حوصله سال آخر تدريسش بود. ولي هنوز هم با حوصله و صبور بود. قبل از ورودش به كلاس تصميم گرفتيم هر كاري كه مبصر كلاس انجام داد ما هم انجام دهيم و او را اذيت كنيم. وارد كلاس شد. مبصر سرفه أي كرد . ما هم سرفه كرديم. مبصر كتش را در آورد. ما هم كتمان را در آورديم . مبصر آستين هايش را بالا زد . ما هم همين طور. خيلي خونسرد به و سط كلاس آمد. سرفه أي كرد ،كتش را در آورد . آستين هايش را بالا زد و در س را شروع كرد.3ـ نوسان شاگرد اول نبود ولي به خيلي از سوالات بالاتر از سطح كلاس جواب مي داد . گاهي اوقات هم نمره تك مي گرفت . كار در مزرعه و به چرا بردن گله بعد از كلاس و قاليبافي در شب از دلايل اين نوسان بود. البته اين نوسانات در روحيه او تاثيري نگذاشت و از تلاش هايش از او يك فوق تخصص  گوارش ساخت.4ـ هديه اولين سال تدريس در يكي از روستا ها تدريس مي كردم . اواسط ارديبهشت بود .موقع تدريس صداي شكستن شيئي در كلاس توجه مرا به خود جلب كرد. از گريه هاي ابوالفضل فهميدم گلداني را كه با خود به كلاس آورده بود از زير ميزش افتاد و شكست . اشك هايش را پاك كردم و با هم تکه های  شكسته گلدان  را جمع كرديم . روي يكي از تكه هاي گلدان كاغذ كوچكي چسبانده شده بود. سپاس معلم ، روزت مبارك.5 ـ اراده با هم همكلاس بوديم . مادر زاد فلج بود. با دوتا عصا به سختي راه مي رفت . البته اراده اش نيز به اندازه سختي هايي كه مي كشيد محكم و قوي بود. از  تهران ليسانس ادبيات گرفت . دو جلد كتاب هم زير چاپ داشت ، اما نتوانست در برابر سرطان دوام بياورد . چند سال قبل روي در نقاب خاك كشيد ولي به خيلي از آدم هاي سالم درس مقاومت و ايستادگي داد . روحش شاد6 ـ استاد شيمي دانشجوي دانشگاه اروميه بوديم . يكي از دانشجويان كه همواره  پشت سر يكي از اساتيد شيمي بد مي گفت و ايشان را مورد بي احترامي قرار مي داد ، دچار بيماري شد و بيمارستان بستري شد. تنها يك نفر تا صبح بالاي سر او بيدار ماند ، همان استاد شيمي …7 ـ برادر بزرگتر هر دو برادر درسخوان و باهوش بودند. اما بعد از فوت پدر برادر بزرگتر زندگي خود را وقف برادر كوچكتر كرد و با كار در کوره آجر پزی خرج تحصيل برادر كوچكتر را فراهم كرد تا او پزشك متخصص و حاذقي شد. سالها بعد برادر كوچكتر  قبل از فوتش چند ماهي روي تخت بيمارستان با سرطان دست و پنجه نرم كرد. كاش برادر كوچكتر سري به او مي زد!8 ـ خلبان اف14با اتوبوس از تهران به سوي اروميه مي رفتيم . راننده خيلي تند رانندگي مي كرد و سر و صداي مسافران بلند شده بود. بغل دستي ام آرام به سوي راننده رفت و از او خواهش كرد كه كمي آهسته تر براند . راننده نيز با حالتي نه چندان مودبانه به او گفت : من تند نميرم ، شما ترسو هستيد . او نيز كارت شناسايي خود را به راننده نشان داد و گفت : من ترسو نيستم ، شما تند مي رويد. راننده نگاهي به كارت كرد و خجالت كشيد. بعد از ناهار از او خواستم كارتش را به من نشان دهد. نام : ايمان صادقي         پايگاه:  يكم شكاري اهواز       سمت : پرواز با اف149 ـ بيماري خيلي شرور بود. همه معلم ها را اذيت مي كرد. از جمله معلم رياضي را . اواخر سال مريض شد. از درد كليه رنج
مي برد. چند روزي به مدرسه نيامد. معلم رياضي هم نيامد. يك هفته بعد هر دو با هم از بيمارستان مرخص شدند. او ديگر درد نمي كشيد.
10 ـ VSHتربيت معلم ساري درس مي خوانديم. يك روز استاد معناي واژه ( VIP  ) را پرسید.(Very Important Person ) را پرسيد.هيچكدام بلد نبوديم. او توضيح داد و گفت: شما  به عنوان دانشجوي زبان بايد اين اصلاحات را بلد باشيد و ما را سرزنش كرد. همه بچه ها منتظر عكس العملي از سوي من بودند. من هم گفتم : استاد تعداد اين اصطاحات زياد است و شما هم ممكن است معني بعضي از آنها را ندانيد. مثلا VHS به چه معناست . ايشان هم گفت : Video Home System   يعني سيستم ويدئو خانگي . من هم بلافاصله گفتم : نه خير ، اين مخفف نام و نام خانوادگي بنده است. Vahid Haj Saidi11 ـ هواشناسي باران مي باريد. لباس مناسب نداشت. چتر هم نياورده بود. منتظر ماند تا باران قطع شود. اما انگار باران تمام شدني نبود. راه افتاد . كاملاً خيس شده بود. كتابهايش نيز خيس شدند. كاش به برنامه هواشناسي گوش كرده بود.12 ـ زندانپدرش به خاطر تصادف در زندان بود. مادرش هم به دليل عدم پرداخت نشدن آخرين قسط ماشين در زندان به سر مي برد. علي و زهرا به تنهايي در خانه روز گار سپري مي كردند. خانم سبحاني ،  معلم زهرا از موضوع با خبر شدند. روز بعد  خانم سبحاني بدون النگو به مدرسه آمد.13 ـ وسايل خوشنويسي كلاس چهارم بوديم. حالم خوب نبود به مدرسه نرفتم . بعد از ظهر به علي تلفن زدم و از او راجع به تكاليف و وسايل مورد نياز فردا سوال كردم. روز بعد كه به مدرسه رفتم متوجه  شدم بايد وسايل خوشنويسي مي آوردم و علي هم به من نگفته بود. البته او هم وسايل نياورده بود. معلم ما را به دفتر مدرسه فرستاد و تنبيه شديم. در راه خانه كيف علي از دستش افتاد. شيشه مركب شكست و كف پياده رو سياه شد.14 ـ معلم ورزش از زنگ ورزش متنفر بود. چون كفش و لباس ورزشي نداشت و مجبور بود يا در كلاس بماند و يا بچه ها را تماشاكند. معلم ورزش از موضوع مطلع شد و يكدست لباس و كفش ورزشي برايش خريد. سالها بعد خودش معلم ورزش شد ولي هيچكدام از دانش آموزانش از زنگ ورزش متنفر نيستند.15 ـ گل كوچكمسابقات گل كوچك دهه فجر تمام شد. بچه هاي كلاس سوم قهرمان شدند. اما آنها از اين پيروزي خيلي مغرور شده بودند. به آنها پيشنهاد بازي با كلاس اول را دادم .تيم كلاس اول خيلي ضعيف بود  و قرار شد من هم با آنها بازي كنم.کلاس اولی ها با جان و دل بازی می کردند. سومی ها می خندیدند. تيم كلاس اول 2 بر 1 پيروز شد و ثابت كرد با اتحاد مي توان هر كاري كرد و سومي ها هم به غرور بيجاي خود پي بردند. 16 - گلدان آخراي جنگ بود . نماينده كلاس براي خريد وسيله جهت تزئين  كلاس پول جمع مي كرد. معمولا اين كار زنگ ديني انجام مي شد . چون معلم ديني به جبهه رفته بود. اما پول جمع آوري شده  صرف خريد يك گلدان زيبا شد تا در زنگ ديني روي صندلي معلم گذاشته شود . بله . سيد حسين حسيني تقر تپه شهيد شده بود.  17 - نگاه چپچهل سال پيش خيلي جوان بود. به او گفته بودند بچه هاي كلاس پنجم خيلي شرور هستند و هر معلمي بيش از دو روز در اين كلاس دوام نمي آورد. وارد كلاس شددر و ديوار كلاس پر بوداز آثار چاقو و حكاكي و نقاشي . بعداز حضور  و غياب شروع كرد به املا گفتن : آن مردآمد. آن مرد در باران آمد. حسنك كجايي . . . . بعداز اعلام نمرات درخشان بچه ها ،  يك نفر از آخر كلاس داد زد : از امروز هر كس به آقا معلم چپ نگاه كنه با من طرفه !18- وانت آبی سال 60 كلاس اول ابتدايي  بوديم . مدير مدرسه يك وانت آبي داشت. هر وقت مي خواست بچه هاي تنبل را تنبيه دسته جمعي كند آنهارا سوار ماشينش مي كرد و مي گفت : مي خواهم شما را به جهنم ببرم. ماشين راه مي افتاد و بچه ها با صداي بلند گريه مي كردند . نزديك درب خروجي مدرسه معاون دوان دوان خودرا به ماشين مدير مي رساند و از مدير مي خواست اين بار بچه ها  را ببخشد و به جهنم نبرد.مدير هم بچه ها  را پياده ميكرد و از آنها  قول مي گرفت كه درس بخوانند.

17 – سرفه های پیرمردپیرمرد رفت و نهال گردویی که جلو خانه اش کاشته بود ، خشک شد. پیرمردی که با دسته های پینه بسته اش خرج تحصیل تنها فرزندش را فراهم کرد. پسرش کارمند بانک شد. خانه اش را فروخت و با همسر تهرانی اش به تهران رفت. ما دیگر صدای سرفه های پیرمرد رانشنیدیم.19 – هدفون 20 – دروغ 21 -  دایره کلاس دوم ابتدایی بودیم . زنگ ریاضی معلم از یکی دانش آموزان پرسید: دایره چیست ؟ او هم جواب داد دایره وسیله ای است که از پوست گوسفند درست می شود و از آن در عروسی ها استفاده می شود .22- خودکار 12 رنگ کوچکتر که بودیم خود کار ها فقط به یک رنگ می نوشتند .همان رنگی که داخل رگ هایشان جاری بود. سرپوش و قسمت انتهایی خودکار هم با جوهر خودکار همرنگ بودند. بچه ها نیز یک دل و یکرنگ بودند. بزرگتر که شدیم ، خودکار دو رنگ به بازار آمد. مثل بعضی بچه ها که دیگر با ما یکرنگ نبودند. کمی بعد خودکار 4 رنگ و امروز خودکار 12 رنگ هم  در بازار یافت می شود. شاید به خاطر همین خودکار 12 رنگ است که پشت وانت علی عباس خدا  نوشته شده : دل یکرنگ کجاست؟ 23- دستبند رفاقتهوز نفس می کشید. وقتی از شانه های فد اکاری  بالا می رفت تا سیب محبت برای مادر مریضش بدزدد ، مادر زنده بود.وقتی دستبند رفاقت و لبخند معرفت را دید ، دانست که باید بدود چرا که  پابند زینت دختران و دستبند زینت مردان است. باز هم دوید. کاش زود تر می رسید. پاهای مادر دیگر توان جمع کردن زیلوی خاک گرفته را نداشت و جسم نحیف توان کشیدن درد . کاش یک بار دیگر دستان خشکیده مادر ، صورت کثیفش را می فشرد به جای چنگ زدن به خاک .   24 – رفتن بدون خداحافظی  از مرگ نمی ترسید. کفن و وصیت نامه و ... را سالها قبل آماده کرده بود. همیشه از رفتن بدون خداحافظی می ترسید.دوست داشت برای 10 دقیقه هم که شده قبل از رفتن خدا حافظی کند.کاش می شد که می دانست. ولی مرگ خبر نمی کند. هر روز هم که نمی شود خدا حافظی کرد.این اواخر معضل شیمیایی اش اود کرد.  وقت رفتن به بیمارستان  با پسرش خدا حافظی می کرد و  لذت می برد. خیالش راحت بود که خدا حافظی کرده و نصیحت ها و سفارشات لازم را در مورد درس و مراقبت از خواهر و مادرش ، نا تمام نگذاشته .بالاخره هم به آرزویش رسید . رفتن با خداحافظی.  25 – لبخندساعت 12 نیمه شب بود. توی آشغال ها داشت سرک می کشید و سرنوشتو جستجو می کرد. بیشتر از 10 سال نداشت ولی روزگار چهره شو غارت کرده بود. سیاهی ناشی از افتاب خوردگی صورتش  توی تاریکی شب هم معلوم بود.چند برگ از نوشته هامو  به اشتباه بیرون انداخته بودم . با کمک هم اونارو پیدا کردیم. روی یکی از برگه ها چند تا لطیفه نوشته بود. یکی از لطیفه ها را براش خوندم . معنای لطیفه رو نفهمید ولی خندید. بر عکس ما آداما که خیلی چیز ها رو می فهمیم ولی خودمون به نفهمی می زنیم.